در خلوت تنهایی
 
 

 
 
دوستي با من گفت :

شعرهايت زيباست، قصه غصه ماست

تو سخن از دل ما ميگويي.

باز هم شعر بگو.

ديگري اما گفت : شعر تو تكرار است.

ناخودآگاه نگاهش كردم.

لحظه اي فكر، تامل، بعد آن با خنده،

در جوابش گفتم :

زندگي تكراريست، من و تو تكراريم.

من اگر نو بشوم تنهايم و در اين تنهايي

درد را مي بينم.

نو شدن بد درديست و تو خود مي داني

قصه غربت و تنهايي را

پس چرا مي پرسي؟

حرف تو شيرين است

شايد اين حرف دل ما و همه ياران بود

ولي اين بارِ غمِ رسوايي، كه پدرهامان گفت

درد بي درمان است.

((خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو))

باز هم ميگويم، كه در اين غربت تلخ

نوشدن بد درديست

و من از تنهايي مي ترسم.

 


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, :: 20 :: توسط : سنگ صبور

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

یادمان باشد در این بهر دورنگی و ریا

دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم

یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست

دگر آنروز پی قلب سیاهی نرویم

یادمان باشد دگر لیلی و مجنونی نیست

به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم؟؟

یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد

طلب مهر زهر چشم خماری نکنیم

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم

گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

خود بسازیم به هر درد که از دوست رسد

بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم

جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم

شکوه از غیر خطا هست،خطایی نکنیم

و به هنگاو عبادت سر سجاده عشق

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

یاور خویش بدانیم خدا یاران را

جز به یاران خدا دوست وفایی نکنیم

گله هرگز نبود شیوه دلسوختگان

با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پر پر شدنش ساز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم

دوستداری نبود بندگی غیر خدا

بی سبب بندگی غیر خدایی نکنیم

مهربانی صفت بارز عشاق خداست

یادمان باشد از اینکار ابایی نکنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

یادمان باشد ...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:, :: 1 :: توسط : سنگ صبور

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون
 که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
 تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است ...

(زنده یاد مهدی اخوان ثالث)


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:, :: 21 :: توسط : سنگ صبور

 

این نگهبان سکوت،

شمع جمعیّت تنهایی،

حاجب درگه نومیدی،

راهب معبد خاموشی،

سالک راه فراموشی،

چشم برراه پیامی، پیکی

خفته در سردی آغوشِ پُر آرامش یأس

گرمی بازوی مهری نیست،

که نه بیدار شود از نفس گرم امید.

سر نهاده است به بالین شبی،

که فریبش ندهد عشوه ی خونین سحر،

ای پرستو برگرد!

بگریز از من، از من بگریز!

باغِ پژمرده ی پامال زمستان ها

چشم بر راه بهاری نیست.

گَرد آشوبگر خلوت این صحرا

گردبادی است سیه، گرد سواری نیست.

زیستن،بودن،اندیشیدن،

دوستی،زیبایی،عشق،

کینه،نومیدی،غم،

نام و گمنامی،

کام و ناکامی،

همه پیغام گزارانِ دروغ.

دره چون روسپی پیر گشوده آغوش،

دیو شب خفته بر او،

صخره ها سایه ی هول،

برج ها متروک،

رود استاده ز رفتار،

آسمان......

دکتر علی شریعتی


ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 2 شهريور 1392برچسب:, :: 23 :: توسط : سنگ صبور

حالمان بد نیست...

 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم    کم که نه! هر روز کم کم میخوریم
آب می خواهم،‌سرابم می دهند     عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب    از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند   بی گناه بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست     از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد     یک شبه بیداد آمد،‌داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام    تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم     خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است    کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردرگم شدم     عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خومی کنم     هرچه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست     بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،‌ بت پرستی کار ماست    چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم      طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام    راه دریا را چرا گم کرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!    من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم که با من یار باش     من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است    گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ! شاد باش     دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما یاری نبود       قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود        شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد       خون من، فرهاد،‌ مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شومتان       خسته از همدردی مسمومتان
اینهمه خنجر، دل کس خون نشد      این همه لیلی،‌کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان     بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام     بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دورو پایم لنگ بود     قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گرنرفتم هر دو پایم خسته بود      تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!     فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!     هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت    هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست    حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم    گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت       یک غزل آمد که حالم را گرفت:
« ما زیاران چشم یاری داشتیم     خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»


ارسال شده در تاریخ : جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 2 :: توسط : سنگ صبور

درباره وبلاگ
ما در ظلمت ایم بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت ما تنهائیم چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند عشق های معصوم ، بی کار و بی انگیزه اند و دوست داشتن از سفرهای دراز تهی دست باز می گردد. دیگر امید درودی نیست ... امید نوازشی نیست ...
موضوعات
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان در خلوت تنهایی و آدرس khalvattanhaiiman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 180
بازدید کل : 5244
تعداد مطالب : 12
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1


Alternative content