ماه در زمین...
چند گامی زد به دور خیمه گاه
شد روان سوی فرات رو سیاه
ساقی طفلان به دور از خیمه شد
از عطش دلها به آتش هِیمه شد
ضربه ها زد خصم را با برتری
بر لبانش نعره های حیدری
وارد نهر زآب آکنده شد
آب از دیدار او شرمنده شد
بر لب دریا لبش خشکیده بود
شمس هنگام ضحیٰ تابیده بود
مشک را از آب دریا پر نمود
بند آن از پیش محکم تر نمود
ناله های العطش در گوش او
مشک اما مانده روی دوش او
بر حرم باید رساند آب را
کام بخشد این دل بی تاب را
یاد اصغر بر دو دستش تاب داد
ذوالفقار غیرتش را آب داد
شد برون از شط به صدها شور و شِین
تا دهد آبی به طفلان حسین
نا نجیبی پشت نخلی در کمین
ضربه ها زد از یسار و از یمین
تا یکی دستش ز بازو شد جدا
باز هم گفتش توکل بر خدا
مشک را با دست دیگر برگرفت
بار دیگر رخصت از حیدر گرفت
آن طرفتر روزگارش تار شد
ضربه بر دست دگر تکرار تکرار شد
گفت این عین تولای من است
امر حق در امر مولای من است
تا که من بهر حرم ساقی شدم
وجه ربک گشتم و باقی شدم
مشک بر دندان گرفت آن ماهتاب
تا رساند بر حرم مردانه آب
لشگری در انتظارش صف به صف
زه کشیدند از کمان ،او شد هدف
تیرها از چلّه ها پرتاب شد
تا یکی قائم به مشک آب شد
تیر دیگر چشم سقا را ببست
از قفا تیغی به فرق او نشست
تیر را با زانوانش بر کشید
نعره ی ادرک اخا بر سر کشید
سرنگون از اسب شد آن نازنین
کس ندیده ماه افتد بر زمین
چون ز زین افتاد شاه علقمه
بهر دیدارش بیامد فاطمه
تا حسینش ناله ی او را شنید
از حرم تا علقمه گریان دوید
شمس دین آمد به بالینش نشست
فاش گفتش یا اخا پشتم شکست
چون که لشگر شمس و مه با هم بدید
گفت والشمس والضحیٰ آمد پدید
مه بگفتا من زغم آکنده ام
از رقیه تا ابد شرمنده ام
باز کن چشمم تماشایت کنم
با نگاهی مست و شیدایت کنم
مادرت زهرا به رویم خنده زد
مهر مقبولی بر این پرونده زد
تا که جان باشد درون پیکرم
جسم چاکم را نبر سوی حرم
خون سر از دیده ی من پاک کن
پیکرم را نزد علقم خاک کن ...