دوستي با من گفت :
شعرهايت زيباست، قصه غصه ماست
تو سخن از دل ما ميگويي.
باز هم شعر بگو.
ديگري اما گفت : شعر تو تكرار است.
ناخودآگاه نگاهش كردم.
لحظه اي فكر، تامل، بعد آن با خنده،
در جوابش گفتم :
زندگي تكراريست، من و تو تكراريم.
من اگر نو بشوم تنهايم و در اين تنهايي
درد را مي بينم.
نو شدن بد درديست و تو خود مي داني
قصه غربت و تنهايي را
پس چرا مي پرسي؟
حرف تو شيرين است
شايد اين حرف دل ما و همه ياران بود
ولي اين بارِ غمِ رسوايي، كه پدرهامان گفت
درد بي درمان است.
((خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو))
باز هم ميگويم، كه در اين غربت تلخ
نوشدن بد درديست
و من از تنهايي مي ترسم.